سردار سرلیکر شهید حسن شفیع زاده

حسن شفيع‌زاده در مردادماه سال 1336 هجري شمسي درمحله «اهراب» تبريز متولد شد. پس از اخذ مدرك تحصيلي ديپلم به خدمت سربازي اعزام شد و همزمان با اوج گيري حرکت توفنده انقلاب اسلامي در سايه رهنمودهاي حضرت امام خميني(ره)، با روحانيون معظم در تبعيد، همچون شهيد آيت‌الله مدني و شهيد آيت‌الله دستغيب در تماس بود و در همان حال پيام‌ها و اعلاميه‌هاي رهبر عظيم الشأن انقلاب را در داخل و خارج پادگان توزيع مي‌شود.

مسئول حفاظت از بيت شهيد محراب آيت‌الله مدني، حضور در جريان سرکوب غائله خلق مسلمان شناسايي و سرکوب خوانين و فئودالها در روستاهاي آذربايجان‌شرقي، راه‌اندازي بخش رفاه سپاه تبريز و تأمين اقلام مورد نياز مردم، جانشين سردار سرلشکر پاسدار شهيد مهندس مهدي باکري در عمليات سپاه اروميه، پاکسازي شهر اشنويه و ساير شهرهاي آذربايجان‌غربي از لوث ضدانقلاب، حضور در مناطق عملياتي جنوب، رئيس ستاد تيپ کربلا در عمليات طريق‌القدس، معاون تيپ المهدي در عمليات فتح‌المبين، فرمانده توپخانه سپاه در عمليات بيت‌المقدس، راه‌انداري توپخانه‌هاي لشکري در يگان‌هاي سپاه، راه‌اندازي مرکز آموزش و دانشکده توپخانه سپاه در اصفهان و هدايت آتش توپخانه سپاه اسلام در عمليات‌هاي بيت المقدس، رمضان، مسلم بن عقيل، والفجر مقدماتي، والفجر1، والفجر2، والفجر4، خيبر، بدر، والفجر8، کربلاي 4، کربلاي 5، کربلاي 8 و کربلاي 10 از جمله مسئوليت‌هاي شهيد شفيع‌زاده در طول دوران پس از انقلاب و دفاع مقدس بوده است.

وي با درک عميق و درست از اوضاع آن زمان دفاع مقدس، با دست خالي و همت مردانه خود و تني چند از يارانش واحد توپخانه سپاه را بنيان گذاشت و پس از عمليات طريق‌القدس با پي‌ريزي و سازماندهي اولين آتشبارهاي توپخانه، مسئوليت هماهنگي پشتيباني آتش در قرارگاه فتح‌المبين در عمليات بيت‌المقدس را به عهده گرفت و به اعتراف همرزمانش به خوبي از عهده اين وظيفه برآمد.

بعدها با تلاش خود، قبضه‌هاي غنيمتي را در قالب توپخانه‌هاي لشگري و گردان‌هاي مستقل توپخانه، به سرعت سازماندهي کرد و در عمليات رمضان، اکثريت قريب به اتفاق توپ‌ها را عليه دشمن يعثي بکار برد و در ادامه با به دست آوردن توپ‌هاي غنيمتي بيشتر، گروهاي توپخانه را به استعداد چندين گردان شکل داد.

شفيع‌زاده در عمليات‌هاي خيبر، والفجر8، کربلاي 1، کربلاي 4 و کربلاي 5 که سپاه به لحاظ عملياتي مسئوليت مستقلي داشت، پشتيباني آتش کل منطقه عمليات را رهبري و هدايت كرد و اوج هنرنمايي و شکوفايي خلاقيت وي در عمليات والفجر 8 تجلي يافت. در اين عمليات، آتش پرحجم و متمرکز و با برتري کامل عليه دشمن اجر كرد و به اعتراف فرماندهان اسير عراقي در طول جنگ کسي به خود نديده بود، زيرا قسمت اعظم يگان‌هاي دشمن قبل از رسيدن به خط مقدم و درگيري با رزمندگان اسلام منهدم شده بودند.

اين شهيد ضمن شرکت در کليه صحنه‌هاي عملياتي، مسئوليت فرماندهي توپخانه و طرح‌ريزي و هدايت آتش پشتيباني را در قرارگاه‌هاي مختلف به عهده داشت که آخرين مسئوليت وي فرماندهي توپخانه نيروي زميني سپاه و قرارگاه خاتم‌الانبيا بود.

شفيع‌زاده در روز هشتم ارديبهشت سال 1366 در منطقه عملياتي کربلاي 10 در شمالغرب کشور(منطقه عمومي ماووت) در حالي که عازم خط مقدم جبهه بود، خودروي وي مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به آرزوي ديرينه خود نائل شد و با بدن قطعه قطعه و غرق به خون به ديدار معشوق شتافت.


خدايا، مرا زنده به شهر و ديارمان برنگردان. خدايا ! من به جبهه نبرد حق عليه باطل آمده‌ام تا جان خود را بفروشم. اميدوارم خريدار جان من تو باشي، به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و ديارمان برنگردان. دلم مي‌خواهد که در آخرين لحظه‌هاي زندگي‌ام، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه ديگر و ما اگر شهداء را مي‌بينيم که خالصانه آمدند و بدون اينکه طالب شهرت و نامي باشند به خاطر همان نيت خالصي که دارند در اين رقابت سريعاً مسابقه را بردند و ما را تنها گذاشتند، چه بسا خود اين عزيزان هيچ موقعي نمي‌خواستند در جامعه مطرح شوند، ليکن چون نيتشان خالص بود مطرح شدند از جمله سخنان عاشقانه شفيع زاده است که پيش از شهادت در بين همرزمان خود بر زبان رانده بود.

روحش شاد و راهش پررهرو باد.

بیاد شهدا

talaeye 300x216 حاج آقا بايد برقصه!!!

این خاطره را همان سال ۸۷ در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ می‌کند… بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:

چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که…

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد…

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم…

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید…

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد…

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم …

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند…

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند …”

برداشته شده از وبلاگ حی علی الجهاد

بسم رب الشهدا و................

اگه خدا قبول کنه و شهدا نظر کنن فردا با کاروان راهیان نور جهت تجدید عهد با شهدا

عازم مناطق عملیاتی جنوب کشور هستم.

از طرف همتونم نایب الزیاره هستم.

در ضمن تو این مدت اگه از ما بدی دید حلالم کنید.

یا علی

خورشید هور..................................

مهدی باکری در سال ۱۳۳۳ در میاندوآب متولد شد. مهدی باکری و برادرانش از ابتدای نوجوانی در متن مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی قرار داشتند. او و دوستانش نقش مهمی در برپایی تظاهرات شهر تبریز در ۱۵ خرداد ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ ایفا نمودند. در همان زمان وی توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی به ادارهٔ امنیت برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند تحت نظر آزاد شد. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک شروع به تحصیل کرد. در دوران تحصیل خبر شهادت برادرش، علی باکری در زندان رژیم پهلوی را به وی دادند.
با پیروزی انقلاب ایران باکری نقش فعالی در سازماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئوولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ ایران و عراق ازدواج کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد.
مهدی باکری طی مدت کوتاهی به یکی از عناصر پر درخشش سپاه تبدیل شد . وی در عملیات فتح المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف حاظر بود و در همان عملیات از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و در عملیات‌های بعدی با عنوان فرمانده لشکر عاشورا در جبهه حضور داشت.
در عملیات خیبر زمانی که خبر کشته شدن برادرش را به وی دادند، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنین گفت:
« شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده‌است. »
سرانجام در جریان عملیات بدر ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا ، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن ، در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت رسید. در اين هنگام در حالی كه ياران او سعی در انتقال پيكرش بوسيله قايق به عقب را داشتند ، قایق هدف اصابت شلیک مستقیم آر پی جی دشمن قرار گرفت، و جسم خاکی اش برای همیشه در رودخانه دجله جاودانه شد.

پاسخ فرمانده سپاه قدس به تهدیدات دشمن، تجلیل از شهید بزرگوار آقا مهدی باکری

یادواره شهدای بدر و خیبر و گرامیداشت یاد و خاطره شهیدان مهدی و حمید باکری، قهاری، طالعی و درستی، با حضور پرشور مردم و مسئولین استانی و شهرستانی و همچنین فرماندهان نیروهای نظامی و انتظامی، در محل مصلای امام خمینی(ره) ارومیه برگزار شد.

در این مراسم سردار سرلشکر قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران ‌انقلاب ‌اسلامی، در سخنانی با اشاره به جانفشانی‌های شهدای انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس و انقلاب اسلامی اظهار داشت: قدردانی از این رشادت‌ها تنها توسط خانواده شهدا ممکن است چراکه از دست دادن فرزندان و اعضای خانواده یکی از مشکلاتی است که هر انسانی قادر به تحمل آن نیست.

سلیمانی در ادامه با بیان خاطراتی از شهدای گرانقدر دفاع‌ مقدس گفت: تمام لحظات زندگانی شهدای ایران اسلامی در تمام دوران جنگ تحمیلی و پس از آن مدیون روحیه اسلام‌دوستی و ولایت‌مداری است.

وی افزود: شهید مهدی ‌باکری در عین‌حال که فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا را بر عهده داشت، فردی متواضع و فروتن بود و همین خصلت وی نیز باعث شد تا نام وی بر سر زبان‌ها مانده و در زمان حاضر نیز به‌عنوان فردی ولایت‌مدار شناخته‌شود.

فرمانده نیروی قدس سپاه، پرداختن به زندگانی شهدای دفاع ‌مقدس و انقلاب ‌اسلامی را یکی از مهم‌ترین اقداماتی دانست که باید در کشور انجام شود و خاطرنشان کرد: این اقدام باید در راستای شکل‌گیری جامعه متقی و با ایمان انجام شود تا تمام اقشار کشور توان استفاده از آموزه‌های دینی و اعتقادی شهدای انقلاب ‌اسلامی را داشته باشند.

فرمانده نیروی ‌قدس سپاه ‌پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی در ادامه با اشاره به وظیفه پاسداران و سایر نیروهای نظامی در مسیر رشد و کمال جامعه، تصریح ‌کرد: نیروهای نظامی کشور باید در راستای دست‌یابی به عزت و اقتدار ملی ثابت‌قدم بوده و در برابر هرگونه تهاجمات کور دشمنان غیرت ایران خود را به نمایش گذارند.

سلیمانی در بخش دیگری از سخنان خود، شهدای عملیات‌های بدر و خیبر را الگو گرفته از شهدای دشت کربلا دانست و تصریح ‌کرد: این شهیدان در شرایط بد منطقه توانستند این موضوع را به جهانیان بفهمانند که پیروز واقعی جنگ اسلام و کفر مسلمین بوده و باید در تمام شرایط از این لشگر تبعیت کرد.

فرمانده نیروی ‌قدس سپاه در پایان سردار سرلشکر شهید مهدی باکری را نمونه بارز غیرت ایرانی عنوان و تصریح کرد: این شهید بزرگوار در تمام دوران زندگانی خود و به خصوص در زمان فرماندهی کوچکترین بدگویی و تهمت به فردی نزد تا از این طریق محبوبیت خاصی در میان تمام رزمندگان و در زمان حاضر در میان مردم به دست آورد.

سلام شهید ؛ سلام برادر ؛ سلام سفر کرده ؛ سلام گمنام ( من به کی باید سلام کنم؟)

به رسم هر نامه فکر کنم اول باید شما رو از حال و هوای خودمون و چیزهایی که به رسم امانت بهمون سپردین و رفتین با خبر کنم ؛ هر چند شما خود گواه تر از مایین .

اینجا خبری نیست جز اینکه ، همه سالهاست ادعا میکنند که شرمنده شما هستند و جالب تر اینکه نمیدونم چرا هر روز به این شرمندگیشون افزوده میشه به جای اینکه کمترش کنند و هی نخواند این جمله تکراری رو بگند.

اینجا خبری نیست جز اینکه ، خونه حاجی بود که موقع شهادتش سپرد این باشه واسه جلسات بچه های جبهه و جنگ و جلسات معنوی و هر هفته چند شب بچه ها اونجا جمع می شدند ؛ چند وقت پیش وراث گرفتند و جزو ساختمان بغل که داره پاساژ میشه انداختند تا نان شبه حلال به دست بیارند.

اینجا خبری نیست جز اینکه، هی فکر میکنم شما بی معرفتی کردین و ما رو تنها گذاشتین یا ما بی معرفتی می کنیم و سراغی از شما نمی گیریم؟

اینجا خبری نیست جز اینکه، محمد گلستان بود که توی عملیات فتح المبین قطع نخاع شد ؛ چند روز پیش توی پارک کنار بساط کوچیک بادکنک و آدامس و پفکش نشسته بود که سد معبریها خودشو بساطشو با چه وضعی ریختند و بردند.

اینجا خبری نیست جز اینکه ، همه سالهاست ادعا میکنند که شرمنده شما هستند و جالب تر اینکه نمیدونم چرا هر روز به این شرمندگیشون افزوده میشه به جای اینکه کمترش کنند و هی نخواند این جمله تکراری رو بگند.

اینجا خبری نیست جز اینکه ، سلیمه خانم بود که دوتا پسرش توی عملیات کربلای ۵ شهید شدند و پیکرشون هیچ وقت برنگشت و گمنام مو ندند ؛ صاحب خونه چند روز پیش اثبابشو ریخت تو کوچه ؛ طفلک سلیمه خانم فقط عکس پسراشو توی بغلش گرفته بود و یه گوشه کوچه نشسته بود و به سر کوچه چشم دوخته بود .

اینجا خبری نیست جز اینکه ، ما هر روز داریم به زخم و تاولهای جانبازهای شیمیایی نمک میزنیم ؛ لابد تجربه کردین که وقتی نمک به زخم میخوره چه سوزشی داره!!!

اینجا خبری نیست جز اینکه ، داره یادمون میره مزار باکری کجاست ؛ داره یادمون میره وصیت خرازی و همت چی بود ؛ اسمها تون اگه سر کوچه ها نبود و برای آدرس پستی نمیخواستیم شاید یادمون می رفت ؛ داره یادمون میره چرا بعضی ها می خواستند موقع عملیات نوشته سربندشون یا زهرا باشه؟

اینجا خبری نیست جز اینکه………………………………………؟؟

اگه بخوام بنویسم حالا حالاها باید بنویسم ولی چه کنم که دیگه طاقت نوشتن این جور چیزارو ندارم .خیلی دلم میخواست نامه ای که می نویسم شاد و روحیه بخش باشه ؛ خیلی دلم میخواست بهتون بگم که امانتهایی که بهمون سپردین صحیح و سالمند ولی چه کنم که نه خیلی اهل دروغ گفتن هستم و نه میشه به شهدا دروغ گفت. راستی اگه خواستین جواب نامه رو بدی باهاش چند ماسک هم بفرستین اینجا هواش خیلی سمی و غبار آلوده.

ولی هنوز امیدواریم به اینکه  : گرچه رفتند ولی قافله راهش برجاست

ولی هنوز امیدواریم به اینکه : نیست جز در گرو رفتن ما ماندن ما

التماس دعا

به نقل از سایت عصر انتظار

عکسی که نمی خواستم بگیرم

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، سید مسعود شجاعی طباطبایی ، متولد 1342 است. درست همان سالی که حضرت روح الله درفش حیدری اش را بلند کرد و وقتی که آن درفش بر تارک جهان اسلام به اهتزاز درآمد ، فقط 15 سال داشت. سبیلکی که پشت لبش سبز شد ، کفش کتانی را با پوتین عوض کرد و زد به دشت های باروت زده ی خوزستان و شد بسیجی روح الله. این بسیجی علاوه بر پاره های فولاد ، چشمی شیشه ای هم بر دوش داشت و غنیمت های ماندگاری هم از جهاد اصغر با خود به پشت جبهه ها آورد.
دو عکس زیر از اوراق ثبت شده به نام این بچه پیغمبرِ با صفا است. خودِ عزیزش درباره این دو عکس این گونه روایت کرده است:

«تو اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان ، جایی که تا سه مرحله عراقیها رو عقب زده بودیم ، در اوج گرما، با انفجار خمپاره ها و شلیک گلوله ها ، دوربین به دست  راه افتادم تا روحیه بخش  دل پاک بچه ها باشم. به سنگری رسیدم بدون سقف در حالیکه بچه ها به شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یکی از این دسته های گل منو دید و گفت:
- برادر! یک عکس از من می گیری؟
- عزیزم ، روراست زیاد فیلم برام باقی نمونده ، ناراحت نشیا ، عکس یادگاری نمی گیرم.
- خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه دیگه تو این دنیا نیستم ، ازم عکس می گیری؟
- برادرم ، این حرفها چیه ، من مخلصتم . (نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم ، یه حس مبهم ولی زیبا تو چشماش  موج می زد.)، بشین فدات بشم تا یه عکس خوشگل ازت بگیرم. ولی یه شرط داره؟
- چه شرطی قربونت برم.
- این که اسم منو حفظ کنی !
- تو از من عکس بگیر من هم اسم خودتو و هم اسامی فامیلاتو برات حفظ می کنم!
- سید مسعود شجاعی طباطیایی!
- بابا این که یه تریلی اسم شد ، می تونم همون آقا سیدشو حفظ کنم!(با خنده)
- باشه  عزیزم، تا ما رو اینجا نکشی ول نمی کنی . بشین اونجا ...
- حجله ای باشه ها آقا سید ، صبر کن این عطر تی رزم رو بزنم ، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقی ها بود) به سینه بزنم
 ( حالا بچه هایی که پشت خاکریز مشغول تیر اندازی ونبرد بودند ، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه او به سرش ، عطر زدن و مدال آویزون کردنش می خندیدند.)
- کلیک...
- دست گلت درد نکنه ، زیاد از اینجا دور نشی ها ، کارت دارم...
....هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای الله اکبر بچه ها بلند شد ، این به این معنا بود که اتفاقی افتاده...
برگشتم دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش...
دوربینمو بالا گرفتم ، در حالیکه چشممام از اشک پر شده بود ، عکسی از شهادتش گرفتم.
راستی شما می دونید این خود آگاهی از لحظه شهادت از کجا سرچشمه گرفته بود؟»

عزیزانی که این شهید را می شناسند ، مشرق را در یافتن نام و نشانی از او یاری کنند


برای مشاهده تصاویر با کیفیت مناسب ، به ادامه مطالب بروید.........
ادامه نوشته

سر خم می سلامت ، شکند اگر سبویی!

خانواده شهید مصطفی احمدی روشن در پاسخ به پیام محبت و بصیرت آمیز مقام معظم رهبری در رابطه با شهادت این دانشمند جوان ایران اسلامی ، طی نامه ای خطاب به حضرت آیت الله خامنه ای ، تاکید کردند:هر قطره خون مصطفای عزیز، هزاران جوان غیور و شهادت طلب در اقصی نقاط سرزمین­های اسلامی می­­پروراند

خبرگزاری فارس: سر خم می سلامت ، شکند اگر سبویی!
ادامه نوشته

رویای صادقه دختر گیلانغربی 2 شهید را به خانه برگرداند

رویای صادقه دختر گیلانغربی ساکن روستای کوران از توابع شهرستان سرپل‌ذهاب، دو شهید را پس از سال‌ها غربت و گمنامی به خانه برگرداند.

ادامه نوشته

شهید شوشتری از سردار سرلشکر حاج احمد کاظمی می گوید

شهید احمد کاظمی هر جا که پای جهاد علیه ظلم به وسط می آمد، تمام قد حاضر می شد و زندگی اش را صرف آن می کرد. از نبرد در جنوب لبنان تا درگیری با ضد انقلاب در کردستان و مقابله با راتش رژیم بعث. پس از جنگ نیز سرباز فداکار ولی فقیه زمان بود.


ادامه نوشته

روایت شهید حاج‌حسن طهرانی‌مقدم از سردار  شهید شفیع‌زاده


پایگاه اطلاع رسانی سپاه عاشورا: اين توپخانه در پيروزي‌هايي بعد از عمليات خيبر، به خصوص پيروزي‌هاي فاو، عامل اصلي و تعيين كننده به حساب مي‌آمد. وجود اين مرد باعث افتخار همه‌ي ايرانيان است و انصافاً بايد به مردم آذربايجان تبريك گفت كه چنين يلاني را در دامن خود پرورانده است.

ادامه نوشته

شهدا را به خاک نه بیاد بسپاریم

شهید بزرگوار سردارسرلشکر شوشتری:

دیروز از هرچه بود گذشتیم امروز از هرچه بودیم!

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم نام مان گم نشود!

جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد!

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم،بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.


حاج حسن هر قولی به ما داده عمل کرده

حضرت آقا دستی بر شانه‌ شهید طهرانی مقدم گذاشتند و فرمودند: «تاکنون هر قولی را که حاج حسن آقا به ما داد، وفا کرد».
ادامه نوشته

پارسای بی ادعا

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چهل شب و چهل روز از آشنایی ما با مردی می گذرد که تنها شهادتش، پرده از گمنامی اش کنار زد.

"پارسای بی ادعا"یی که تا آخرین روز حیاتش را در همین گمنامی گذراند تا همانطور که می خواست، به دوستان شهیدش ملحق شود.

مردی که آرزوی بزرگش شلیک اولین موشک به نقطه سرطانی جهان اسلام در سرزمین های اشغالی بود و اگرچه مزد این تفکر را بسیار زود گرفت اما مسیری که شروع کرد بدون شک به آروزی بزرگش ختم خواهد شد.

"حاج حسن تهرانی مقدم" را وقتی شناختیم که دیگر در میان ما نیست و سخت است نوشتن درباره کسی که ندانسته هایمان از او بسیار زیاد است.

فردا باید اربعین سربازی را به سوگ بنشینیم که بدون شک صاحب عزای او مقتدای مسلمین جهان است.

پس چطور این قلم قاصر از "حاج حسن" بنویسد؟

خدا بخواهد کمر آمریکا را خواهیم شکست

آنچه که در ریز می خوانید سخنرانی منتشر نشده ای است از سردار شهید حسن تهرانی مقدم:

مشرق---- اين محفل بسيار لذت بخشي است.حداقل براي من بسيار شيرين و لذت بخش بوده ديدن دوستان و ياران قديمي و استادان خودم، من چند نكته را در محضر شما به صورت تيتروار عرض مي كنم كه مي خواهم درآخر يك نتيجه گيري داشته باشم.

ادامه نوشته

به بهانه اربعین شهید غدیر

این روزها ، خیلی ها در تدارک مراسم اربعین مردی هستند که اصلی ترین صاحب عزای او ، شخص «آقا » هستند. حسن تهرانی مقدم ، هر که بود و هر چه کرد ، این روز ها ، نزدیک به چهل روز است که دیگر در بین ما نیست. اما خداوند جانِ تابناکِ سید شهیدان اهل قلم را غرقه در باران رحمت خود سازد که فرمود:

"پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. آن روزها مانده اند و بادِ زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است"
 
مزار دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا، شهید حسن تهرانی مقدم  ، در قطعه 24 بهشت زهرای تهران و به فاصله سه ردیف از شهید دکتر مصطفی چمران ، به امانت گذاشته شده است تا روزی که در رکاب مولایش ، به انتقام سیدالشهدا(صلوات الله علیه) برخیزد. انشاءالله
وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا

نفر هفتم مرتضی بود (روایتی از شهادت سید شهیدان اهل قلم)

آدم ها روي آن مسير مستقيم خطرناك راه مي رفتند. كسي كه جلو مي رفت عاشق بود. شايد پيشقدم شده بود...
شايد فرصت را غنيمت شمرده بود تا... تا...تا شايد پايش روي مين برود...
اينجا فكّه... مين هاي كاشته شده در خاك... دست نخورده... عمل نكرده...
آدم ها روي آن مسير مستقيم خطرناك... پا روي جاپاي نفر جلويي مي گذاشتند...
نفر هفتم مرتضي آويني بود... با نگاههاي تيز سوژه ها را شكار مي كرد.
ادامه نوشته

دل نوشته سید شهیدان اهل قلم برای آقا

اي وصيّ امام عشق!

از کتاب‌های درسی آن سال‌ها، فقط صفحه‌ی اول‌شان یادم هست و او که امیدش به ما دبستانی‌ها بود.

حالا بزرگ شده‌ایم آقا...! حال امیدتان چطور است؟!...

در ایام آغاز ولایت سید علی خامنه‌ای، فقط‌ جای این متن از سید مرتضی است. نه؟!

 عزيزِ ما، اي وصيّ امام عشق!

آنان كه معناي «ولايت» را نمي‌دانند، در كارِ ما سخت درمانده‌اند؛ امّا شما خوب مي‌دانيد كه سرچشمه‌ي اين تسليم و اطاعت در كجاست.

خودتان خوب مي‌دانيد كه چقدر شما را دوست مي‌داريم و چقدر دلمان مي‌خواست آن روز كه به ديدارِ شما آمديم، سر در بغلِ شما پنهان كنيم و بگرييم.

ما طلعتِ آن عنايتِ ازلي را در نگاهِ شما بازيافتيم. لبخندِ شما شفقتِ صبح را داشت و شبِ انزواي ما را شكست.

سرِ ما و قدمتان كه وصيّ امام عشق هستيد و نايبِ امام زمان(ع)

سيّد شهيدانِ اهلِ قلم، شهيد سيّد مرتضي آويني